گاه نوشت‌های من



این سرگردانی، این بی تو بودن، این تنهایی، سخت است. امانمان را بریده است ولی امیدمان را نه.

 

روزها می‌گذرند و ما همینطور غرق می‌شویم، نه که امروز نجات پیدا کنیم و فردا باز غرق شویم، نه، هی غرق‌تر می‌شویم. انگار هرچه دست و پا می‌زنیم در جهت عکس حرکت می‌کنیم. به دنبال یک دستیم، یه دست راه‌گشا یک دست گره‌گشا یک دست نورانی.

 

آسمان با تمام وسعت بر ما تنگ شده و زمین انگار از دستمان خسته‌ است. نکند او هم دلش تنگ است؟ نکند او هم هرچه دست و پا می‌زند .

 

ولی در افق تو را می‌بینم. در افق، افق نگاه نه، افق اندیشه. ایستاده‌ای با یک چوب بلند، خیلی بلند. هرکس دست بلند می‌کند چوب را به سمتش می‌بری و بالایش می‌کشی. فقط حیف که تا سرمان از گل و لجن بیرون می‌اید فراموش می‌کنیم که چه شد و که بود و کدام چوب بود و . .

 

ای کاش من همه بودم

ای کاش من همه بودم

با همه زبان‌ها

با همه‌ دست‌ها

با همه‌ جان‌ها

تورا می‌خواندم.

 

چقدر ای‌کاش‌های خشک شده، چقدر سختی‌های بر جان گذشته، چقدر جان‌ها خسته و پاره پاره. بس نیست؟ آدم نمیشویم تا بفهمیم راه حل فقط یکیست.

 

خسته‌ام. از این جماعت پر های و هوی تو خالی. از این همه شعار از این همه چند رنگی، از این همه ظلم.

کاش من همه بودم تا با همه جان‌ها از این زندگی خسته بودم. شاید .


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها